سخت ترین دوران زندگی ما تازه بعد از انقلاب و شروع جنگ آغاز شد.سید دیگر در خانه نمی ماند . من بودم و پنج تابچه قد ونیم قد، هر روز خودم می رفتم وکرکره مغازه را بالا می کشیدم
وکار می کردم . سید هم بابت من راحت بود .وقتی هم می امد تهران کارش این طرف وآن طرف دویدن بود تا اسلحه تهیه کند ویا غذا برای نیروهایش بفرستد ویا به خانواده شهدا سرکشی و
به آنها کمک مالی کند. وقتی شهید شد، تازه متوجه شدیم چقدر بدهکاری از بابت خرید جنس برای جبهه دارد. چند میلیون تومان بود که مجبور شدیم خانه رابفروشیم. حالا شما توجه کنید ما
سه دستگاه خانه شخصی داشتیم واز نظر تمکن مالی وضع مان خوب بود، اما سید اینها را خرج جنگ کرد . زندگیش شده بود جنگ، حتی نتوانست شاهد رشد بچه هایش باشد.